سنگینی است بر تمام وجودم . حرفهای ناگفته واسه نگفتن . ناارامی در سراسر وجودم و من دختری هستم که از این همه درگیری درونی خسته ام . اما من چیز زیادی نمیخواهم فقط دلم خندیدن میخواهد دلم شادی میخواهد و دلم رسیدن میخواهد به حال خوب
دلم گرفته یا سردرگمم فقط میدانم خسته ام گویی از این زندگانی سیرم از این زندان مبهم که روز به روز فاجعه تر میشود و من را پرت میکند اخر در ته چاهی که هیچکس نمیتواند من را نجات دهد گویی خدا هم فراموشم کرده و من روز به روز تنهاتر به این زندگی تکراری تن داده ام .
درباره این سایت